تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 15:4 | نویسنده : MILAD

 نازنین معشوق من نیست جز تو لیلی و لیلا به من


کسیتی تو آخر این دل را چه کارت هست تو 

بازی زیبای تو با این دل پروانه را شمع هم نتوان که کرد

این منه آشفته را گه خندان می کنی و گه گریان می کنی 

در شگفتم من از آن که چرا هر دو شیرینه شیرین می کنی

در عذابم من از دوری تو لیک در دوریت هم عاشقم میکنی

کس ندارم من در این دنیا جز تو که افسون و افسانم می کنی

با تو شاعر می شوم گاه عارف می شوم گاه مجنون و گاه لیلی می شوم

می زنی سازو و به جان می رقصم

رقص مجنونیم را به جان ساز و با دل دف می زنی

مرغ دل در آسمانت پرواز دادم تیر عشقت را به باله پروازم نشاندی

این منم ساکن دریای عشقت آسمانم را به دریای دلت می کشانی

چشم در آسمان و قعر دریا از تو می گیرد زلال و اشک را

دوریت قلبم به درد می آورد درد دوری هم صفایی دارد عجب

کیستی تو کیستی تو هر که هستی این منم شیدای تو

آخر ای کاش می شدی در دام و بر بام دلم.....



تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 15:3 | نویسنده : MILAD

 

 بپذيريم که سرنوشت تابع انديشه هاي ماست

 

و

باور کنيم که خدا عاشق ماست

 

و

هيچ عاشقي معشوق خود را رنج نميدهد



تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 15:2 | نویسنده : MILAD

 آدمک مرگ همین جاست بخند

 

آن خدایی که بزرگش خواندی

 

به خدا مثل تو تنهاست بخند

 

دسته خسته ای که تورا عاشق کرد

 

شوخی کاغذی ماست بخند

 

فکر کن درد چه ارزشمند است

 

فکر کن گریه چه زیباست بخن



تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 15:1 | نویسنده : MILAD

 

خون دل

خون و دل

 

خاک را با خون دل گل ساختم ....

 

 

خون دل خوردم ز گل دل ساختم ....

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 14:56 | نویسنده : MILAD
تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 13:31 | نویسنده : MILAD
تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 18:28 | نویسنده : MILAD

 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:22 | نویسنده : MILAD

 کوچیک که بودم یکی عاشق من شد یا بذار از اول براتون تعریف کنم.

ی دختری بود به اسم زهرا که همسایه ما بود و اون عاشق من بود اون 2سال از من بزرگتر بود و من اونموقع فقط 11سال داشتم و از عاشقی چیزی نمیدونستم در حالی که زهرا همه چی درباره عشق وعاشقی میدونست.
زهرا هروز با من میومد بازی تا و این کار تا 1ماه ادامه یافت تا اینکه مادر زهرا فهمید اخه اون هر روز گل برام می اورد و به خانواده من میگفت مثل داداش برام میمونه وهمینطور این بهانه را برای مادر خودش هم اورد ولی مادرش هنوز بهش شک داشت و کمتر میذاشت خونه ما بیاد .
این رفتار زهرا تا یکسال ادامه داشت تا اینکه بیخیال من شد اخه من هیچ حس عاشقی نسبت بهش نداشتم و دلیلش این بود که کوچیک بودم.
وقتی 15سالم شد تازه معنی عاشقی را فهمیدم و با یک دختر دوست شدم اول کار با هم خوب بودیم ولی بعدش شروع کرد با قلب من بازی کردن و این کار ادامه یافت تا اینکه دوستش بهم زنگ زد که منو امتحان بکنه و از روی خام بودنم باهاش رفیق شدم. این هم پرید
بعد برام تجربه شد و سراغ اینکار نرفتم تا سن 18سالگی که با ی دختر ساده رفیق شدم به اسم ایناز دوستی ما تلفنی بود اخه اشتباه  زنگ زده بود ومن بازدوباره عاشق شدم تا اینکه یروز دیدمش و از هم خوشمون اومد و کار هر روز هفته من شده بود دیدن ایناز تا اینکه مادرش فهمید و گوشیش را ازش گرفت وبهم قول داد که بر میگرده و من هم منتظرش هستم و خواهم ماند.به نظر شما برمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگرده؟؟؟؟؟؟؟
ی اتفاق خوب برام افتاد که بنظر خودم خوب بود ولی بد در اومد و اتفاق این بود که زهرا را دیدم با ظاهر زیبا این دفعه من رفتم سراغش و هر کاری کردم ازش پا بگیرم نشد و فهمیدم کاشکی اونروز از عشق و عاشقی سرم میشود ن الان ای بود داستان تنهایی من  کـــــــه بد دردی برام داشت ..
                        به امید روز های خوب فعلا دارم زندگی میکنم البته با غـــــم.. ..


تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:20 | نویسنده : MILAD

 درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد

دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم

و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم

دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم ، اگر شما نیایید او میمیرد!

و اشک از چشمانش سرازیر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود

دختر ، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص ، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد

او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی ، اگر او نبود حتماً میمردی!

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد

این همان دختر بود! یک فرشته ی کوچک و زیبا... 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:19 | نویسنده : MILAD

 هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند

هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند

پسرک پرسید :« ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین »
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود

گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم » 
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند

بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد

بعد پرسید : « ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم : « من؟!...  نه! »
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت : « آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره »
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم

بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم

سیب زمینى ، آبگوشت ، سقفى بالاى سرم ، همسرم ، یک شغل خوب و دائمى ، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم

مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...
« ماریون دولن » 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:18 | نویسنده : MILAD

 قت تحویل سال از خدا خواستم که یکبار دیگه ببینمش

شاید از روی کنجکاوی

شاید به خاطر اینکه بهش بگم ، راست می گفتی

همه چیز « تا » داره ، حتی دوستی

این هفتمین سالی بود که از رفتنش می گذشت

ندیدنشو باور کرده بودم

نمی دونم دلتنگش بودم یا نگران

بعد از اون همه سال هنوز وقتی اسم شکلات میومد ، تنم می لرزید

حس عجیب غریبی بود ، هم خوشم میومد ، هم نه

هر چی بیشتر می گذشت مثل دوران بچگیمون دلم بیشتر هواشو می کرد

هیچوقت فرصت نشد بهش بگم دوسِش دارم

آخه فکر نمی کردم بخواد بره

ولی اونکه می دونست ، چرا چیزی نگفت؟

اصلا چرا رفت؟!

زندگیم پر شده بود از یه عالمه سوال بی جواب

گذشت تا اینکه یک شب بارونی ...

تو حال خودم بودم که با صدای ترمز یه ماشین از جا پریدم

تصادف شده بود ، راننده زده بود و فرار کرده بود

همهمه بود و ازدحام

از بین جمعیت سعی کردم ببینم کیه روی زمین افتاده

باورم نمی شد

دختر بچه ی دست فروشی بود که بارها و بارها ازش گل خریده بودم

طفلک صورتش غرق خون شده بود

جلو رفتم ، به بهانه ی اینکه می شناسمش بغلش کردم

سریع یه ماشین گرفتم و راه افتادم

صدای شلوغی کمتر و کمتر شد

همه جا ساکت بود ، خدارو شکر

صدای نفسهاشو می شنیدم

توی راه یه لحظه چشماشو باز کرد

آروم نوازشش کردم و گفتم : نگران نباش ، خوب میشی

با نگاه مهربونش لبخند زد و دست کوچولوشو برد توی جیبش

یه شکلات درآورد و با سرش اشاره کرد که بگیرم

وای خدای من ، چقدر برام آشنا بود

انگار سالها می شناختمش

شکلاتو گرفتم و بوسیدمش

دوباره از حال رفت

دخترکو رسوندم بیمارستان ، دیر وقت بود

نمی تونستم بمونم ، رفتم خونه

اون شب از نگرانی خوابم نبرد ولی خوشحال بودم

آخه بعد از هفت سال به کسی فکر می کردم که می دونستم کجاست

ولی خب ، اشتباه کرده بودم

دو روز بعد ، وقتی برای پرسیدن حالش رفتم بیمارستان ، دیگه اثری ازش نبود

سوال کردم ، گفتن مرخص شده و بردنش

با تعجب گفتم ، ولی اون کسی رو نداشت !

گفتن چرا ، مادرش اومد دنبالش

با خودم گفتم ، پس چرا دست فروشی می کرد؟!

چه مادر بی رحمی

تو همین فکر بودم که پرستار صدام زد

آقا ببخشید این بسته رو برای شما گذاشتن

یک بسته ی کادو شده که یک نامه بهش سنجاق شده بود

گرفتم و سریع نامه را باز کردم

نفسم داشت بند میومد

توی نامه اینطور نوشته بود :

به خاطر کمک به دخترم از شما ممنونم

ولی شاید بهتر بود که میمرد

اینجوری برای همیشه راحت میشد

من زندگی سرد و سختی داشتم

سالها پیش به اجبار و اصرار پدرم تن به یک ازدواج ناخواسته دادم

مدتها  با کسی زندگی کردم که هیچوقت هیچ علاقه ای بهش نداشتم

شوهرم اعتیاد داشت

بعد از فوت پدرم تونستم غیابی طلاق بگیرم

یک زن بیوه و یک دختر بچه ی معصوم که مجبور بودن برای اجاره ی خونه و خوراکشون دست فروشی و کلفتی کنن

اما تمام این سالها همسایه ی کسی بودم که دوستش داشتم

و به اجبار ترکش کرده بودم

بین منو اون فقط یه دیوار بود

حالا ، خیلی تنهام

به دستاش نیاز دارم

اگه اونم منو فراموش نکرده باشه

اگه بتونه برای دخترم پدری کنه

منم قول میدم برای همیشه باهاش دوست باشم

آخه باور کردم که دوستی « تا » نداره ...

.

.

.

در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بسته رو باز کردم

درست حدس زده بودم

یه صندوقچه ، پر از شکلات ...!



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:17 | نویسنده : MILAD

 من یه شکلات گذاشتم توی دستش

اون یه شکلات گذاشت توی دستم

من بچه بودم

اون هم بچه بود

سرم رو بالا کردم

سرشو بالا کرد

خندید

خندیدم

گفت : دوستیم؟

گفتم : دوستِ دوست

گفت : تا کِی؟ تا کجا؟

گفتم : دوستی که « تا » نداره

گفت : تا وقتی که زنده ایم

خندیدم و گفتم : من که گفتم « تا » نداره

گفت : باشه ، تا آخر دنیا ، تا مرگ

گفتم : نه نه نه ، تا نداره

گفت : قبول ، تا اون دنیا ، خوبه؟ ، با هم دوستیم دیگه ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشه و من و تو هم باشیم

گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه « تا » بزار

اصلا یه تا بزار از این سر دنیا تا اون دنیا

اما من تا نمیذارم

نگام کرد

نگاش کردم

می دونم باور نمی کرد

اون می خواست دوستیمون حتما « تا » داشته باشه

دوستی بدون تا رو نمی فهمید

گفت : بیا واسه دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم : باشه ، تو بذار

گفت : شکلات

هر بار که همدیگه رو می بینیم ، یه شکلات مال تو ، یکی مال من ، باشه؟

گفتم : باشه

هر بار که می دیدمش یه شکلات میذاشتم توی دستش

اون هم یه شکلات توی دست من

به هم خیره می شدیم

یعنی که دوستیم

دوستِ دوست

من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند می مکیدم

می گفت : شکمو ، تو دوست شکمویی هستی

شکلاتش رو نمی خورد

با خودش می برد و میذاشت توی یه صندوقچه

می گفتم : بخورش

می گفت : تموم میشه ، میخوام تموم نشه ، برای همیشه بمونه

هیچکدومش رو نمی خورد

ولی من می خوردم

گفتم : اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اونوقت چیکار می کنی؟

گفت : مواظبشون هستم ، نگهشون میدارم تا وقتی که دوستیم

و من شکلاتم رو میذاشتم توی دهنم و می گفتم : نه نه ، تا نداره ، دوستی که تا نداره

یه سال ، دو سال ، ده سال ...

اون بزرگ شده

منم همین طور

من همه شکلاتهام رو خوردم

اون همشو نگه داشته

امشب اومده که خداحافظی کنه

میخواد بره

بره اون دور دورا

میگه میرم ، ولی بر میگردم

میدونم دیگه بر نمی گرده

یادش رفت شکلات به من بده

من یادم نرفت

یه شکلات گذاشتم توی دستشو گفتم : این برای خوردن

یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستشو گفتم : اینم آخرین شکلات واسه صندوقت

هر دو تا شو خورد

خندیدم

خندید

می دونستم دوستی اون « تا » داره

تا امشب

داشت می رفت که پرسیدم : یه صندوقچه پر از شکلاتِ نخورده به چه درد می خوره؟

لبخند زد و گفت : روزای تلخی که کنارم نیستی لازمم میشه

خداحافظی کرد

یه  خداحافظی برای ده سال

رفت...

ولی فکری برای تلخی های من نکرد...



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:15 | نویسنده : MILAD

 وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم...

در طبقه دهم ، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم ، پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم ، جولی زانوی غم بغل گرفته بود ، چون نامزدش ترکش کرده بود!

در طبقه هفتم ، دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقه ششم ، هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

درطبقه پنجم ، آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید!

در طبقه چهارم ، رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم ، پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم ، لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود نگاه می کرد!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان نظاره گرشان بودم ، به من نگاه می کنند

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان می گویند ، وضع ما آن قدرها هم بد نیست!!! 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:13 | نویسنده : MILAD

 پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ 

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ 
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود :

همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند ، متعجب بود 
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید :

خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینیِ زمین را تحمل کند
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند

او به کار ادامه دهد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد

حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد

از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام
تا هر هنگام که خواست ، فرو بریزد

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت 
بتواند از آن استفاده کند 
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست

زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد... 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:12 | نویسنده : MILAD

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند

روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد 

و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز ، چیزی بخرند و با آن یک اتاق را پر کنند
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید

اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید

اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق پر شد ، نزدیک بود آسمان تاریک شود
شاهزاده ی کوچک با دست خالی برگشت ، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند : تو چه خریده ای؟

او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد

همه پول را به او دادم و فقط چند شمع خریدم

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد ، نور آنها همه ی اتاق را روشن کرد...



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:7 | نویسنده : MILAD

 آقاى جک ، رفته بود استخدام بشود

صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد
آقاى مدیر شرکت ، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند، یک برگه کاغذ گذاشت جلویش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد

سئوال این بود:
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان ، چشم براه معجزه اى هستند

یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند

دومین نفر ، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم ، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید

اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد ، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟

پیرزن بیمار؟؟ دوست قدیمى؟؟ یا آن دختر زیبا را؟؟

جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد ، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى ، به استخدام شرکت در آید
آقاى جک گفت: من سوئیچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند ، و خودم با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند...



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:6 | نویسنده : MILAD

 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد : من کور هستم لطفا کمک کنید...

روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت

نگاهی به او انداخت ، فقط چند سکه در داخل کلاه بود

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آنرا برگرداند ، اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است

مرد کور که متوجه ی حضور خبرنگار شده بود از او پرسید ، که بر روی تابلو اش چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نیست ، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم

لبخندی زد و به راه خود ادامه داد

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ، ولی روی تابلوی او خوانده میشد :

امروز بهار است ، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:2 | نویسنده : MILAD

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است

به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم
"برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت...

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد...


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! 
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه! 



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 17:2 | نویسنده : MILAD

 پدرم این جوری بود وقتی من ::: 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده. 
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه. 
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر. 
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله. 
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده. 
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه. 
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه 
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته. 
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره. 
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره. 
50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت!



تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, | 16:59 | نویسنده : MILAD

 مدتی بود در یکی از بیمارستان های شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!!

عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند

این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند

قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند

روز موعود فرا رسید ، عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند

در ساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد!!!



صفحه قبل 1 ... 14 15 16 17 18 ... 20 صفحه بعد

  • عجله
  • قالب بلاگفا
  • در بی نهایت